دوستان عزیز برای ادامه ی مطلب های سایت ما عضو شوید
با عضویت در سایت ما مطالب عاشقانه ی خود را برای ما ارسال کنید مطالب شما در صورت تایید مدیر در سایت قرار می گیرند
عضویت شما=کمک به ما
دوستان عزیز برای ادامه ی مطلب های سایت ما عضو شوید
با عضویت در سایت ما مطالب عاشقانه ی خود را برای ما ارسال کنید مطالب شما در صورت تایید مدیر در سایت قرار می گیرند
عضویت شما=کمک به ما
به نام او به یاد تو …
شاید غروب تلخ ترین لحظه ای باشد
که خورشید آن لحظه را طی میکندو برای تو ماندن در این
سیاهی شب چیزی جز نفرت
و اندوه فریادهایی که اندوه مرگ را بیان میکنند نیستند !!
غبار لحظه های زندگی تیک تیک ساعتی است
که زیبایی آن را نشان میدهد !!
و من در زمستان سرد تو گل های یخی هستم
که شکوفه های یخ زده ام و اما تو را باور دارم
شاید گرمی خورشید مرا از بین ببرد
اما نام تو همیشه در قلب یخی من زنده خواهد ماند
من به تنهایی باغ
بعد یک خواب زمستانی میاندیشم
و به گلهای فروخفته به دامان سکوت
من به یک کوچۀ گیج
گیج از عطر اقاقیها میاندیشم
و به یک زمزمهی عابر مست
که ز تنهایی خود ناشاد است!
من به دلتنگی شبهای ملول
و تهی ماندن خود از شادی
بازمیاندیشم، بازمیاندیشم!
پشت درای بسته ، عاشق دل شکسته
داره هوای خوندن با تو عزیز خسته
دوستت دارم عزیزم عاشقتم هنوزم
نزار تا بیشتر از این به پای تو بسوزم
آره خودم فداتم فدای اون چشاتم
به قربون نگاتم همیشه خاک پاتم
بیا که زندگی رو به چشم تو ببینم
تو این دیار غربت کنار تو بشینم
عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دست کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند … .
اسکله ی ناز چشات حریم امن قایقم
تو ساعت یه ربع به عشق عقربه ی دقایقم
گرمی دستای تورو به صد تا دنیا نمیدم
هر وقت که یارم تو بودی بی کسی و نفهمیدم
تو بند دل سلول عشق حبس نگاتو میکشم
ولی بازم رو میله هاش عکس چشاتو میکشم
ای قصه ی بی سر و ته شعر بدون قافیه
برای مرگ این صدا نبودن تو کافیه
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیرهی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو میآید
تنها تو میمانی، ما میرویم از یاد
کدامیک از ما بدجنس تریم؟
من؟
که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی کند؟
یا تو؟
که همیشه هوس کندن گوش هایم آزارت می دهد؟
بدجنس!!
کدامیک بچه تریم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهایت را می گیرم؟
یا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطی می کنی؟
کدامیک عاشق تریم؟
من؟
که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می شود؟
یا تو؟
که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می کند؟
کدامیک بازیگوش تریم؟
من؟
که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به
شوق بوییدن زلفت می تپد؟
یا تو؟
که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای؟
… ها؟! …کدامیک؟
گفتی دلتنگ دل نوشته هایم هستی…
اما مهربانم دیگر دلی برایم باقی نمانده
که بخواهد از پس ناگفته ها بنویسد
خسته از گذشته های نه چندان دور
و بدون هیچ امیدی به آینده…
تنها کوله باری از خاطرات را به دوش می کشم
جایی سراغ نداری که بتوانم تنها برای لحظه ای کوله ام را بگذارم
و به اندازه چشم بر هم زدنی آرام گیرم؟
نه …
از من نخواه که کوله ام را بر شانه های تو بگذارم…
حتی شانه هایت را در رویا نیز از آن خود نمیدانم
این است حقیقت
نه،
شانه هایت با ارزش تر این است که آرامگاه من باشند!
با ارزش تر ..باور کن …
امروز دلم دوباره شکست….
از همان جای قبلی…!
کاش می شد آخر اسمت نقطه گذاشت
تا دیگر شروع نشوی….
کاش می شد فریاد بزنم… پایان!
دلم خیلی گرفته!….
اینجا نمی توان به کسی نزدیک شد!
آدمها از دور دوست داشتنی ترند!
دیدی ای غمگین تر از من بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم چشمه های پر نور چشمت
تنهاییم را با تو قسمت می کنم
سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک تنها تر از من در زمین
و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفته ام
تا روشنم شد در میان مردگان همدمی نیست
همواره چون من نه
فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم
ز چشم شهر آن را در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی
شاید و یا شاید
هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
حالا من موندم و یه آسمون بی ستاره و یه حسرت همیشگی…
منو ببخش خیلی وقته ندیدمت خیلی وقته چشام بی تابی می کنن .
نازنینم ….
نمی دونم از من چی دیدی که حتی توی خوابهام هم نمی بینمت .
نمی دونم راز عشقمونو واسه کی تعریف کردی
که این طور تو کارمون گره انداخت و ما رو از هم جدا کرد ..
یادته …
یادته شبا رو پشت بوم بی خیال با هم ستاره ها رو می شمردیم .
تو می گفتی من به قدر همه ی این ستاره ها خاطر خواه دارم .
من نگاه کردم به آسمون
و گفتم ببین یه ستاره ی پر نور اونوره اون کدوم یکی از عاشقاته؟
تو به من نگاه کردی و خندیدی ….
نمی دونم شبا تو آسمون رویاهات هنوز اون ستاره پر نور رو می بینی ….
یا …..
حالا من موندم و یه آسمون بی ستاره و یه حسرت همیشگی …
در خواب گریه می کردم.
خواب دیدم که تو مرده ای بیدار شدم
و اشک از گونه هایم جاری شد.
در خواب گریه می کردم.
خواب دیدم که تو از من جدا شده ای.
بیدار شدم و مدتی دراز به تلخی گریه کردم.
در خواب گریه می کردم.
خواب دیدم که تو هنوز دوستم می داری بیدار شدم
و باز سیل اشک از چشمانم فرو ریخت.
هر شب تو را به خواب می بینم که به مهربانی لبخند می زنی
و من لرزان لرزان به پاهای عزیزت می اندازم.
.تو به حالت غمناک به من می نگری سر زیبای خود را تکان می دهی
و مروارید تر اشک از چشمت فرو می ریزد.
آنگاه آهسته کلمه ای به من می گویی
و دسته ای از گلهای سپید به من می دهی
اما چون بیدار می شوم از دسته گل اثری نیست
و آن کلمه را نیز فراموش از یاد برده ام.
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست
عشق در لحظه ای پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان
این اساسی ترین تفاوت میان عشق ودوست داشتن است.
دوست داشتن با یک سلام شروع می شود و عشق با یک نگاه
دوست داشتن با یک دروغ از بین می رود و عشق با مرگ.
از عشق هرچه بیشتر می شنویم سیرابتر می شویم
و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.
عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا
همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند
عشق مانند جنگ است؛ آسان شروع می شود، سخت پایان می یابدو فراموش کردنش محال است
عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است عشق دیدن
نیست بلکه احساس کردن است عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است
عشق با هم زیر باران خیس شدن نیست عشق آن است که یک نفر چتر شود و دیگری نفهمد که چرا خیس نشده است
عشق گلی است که اگر آن را به قصد تجزیه و تحلیل پرپر کنید، هرگز قادر نخواهید بود که آن را دوباره جمع کنید
عشق مثه یه گنجیشک میمونه … اگه محکم بگیریش می میره … اگه شل بگیریش می پره … پس سعی کن یه طوری بگیریش که آروم تو دستات خوابش ببره
عشق مثله یک تیره که درست می خوره وسط قلب آدم نه می تونی درش بیاری نه می تونی بذاری بمونه.
اگه درش بیاری می میری اگه بذاری بمونه بازم می میری پس آخرش جون تو می گیره
تمام تردید های من
در دوستت دارم های تو
بی معنا شدند
هرگز تصور نمی کردم
که روزی اینچنین به دام عشق گرفتار شوم
و همچون کبوتری دلبریده از دنیا
در بند چشمانت اسیر شوم
کیستی که من این گونه به اعتماد
نام خود را با تو می گویم،
کلید خانه ام را در دستت می گذارم،
نان شادیهایم را با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام به خواب می روم؟
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا فسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من، ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن از این دیوانگی ها
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشت های دور وجاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی
تو از راه می رسی ، پر از گرد و غبار
تمومه انتظار ، می آید همرات بهار
چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت
غریب آشنا ، دوست دارم بیا
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها
بیگر دست منو ، تو او دستا
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو ، من آزادام
این دوست داشتن است
این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد
او درون دل من جای باز کرده است
کودکی بازی گوش
نازنینی با هوش
چشمهای مشکی
پوستی مهتابی
گیسوانی چو شب بی مهتاب
که نسیم خوش او دلها برده ز کف
اری اری اری
دوستش میدارم
قهقه های قشنگش که همه مستانه
حاکی از سر درون خوش اوست
دوستش میدارم
من که خود میدانم
او یقین سهم من است
از بهشت خاکی
ای عزیز جان من
من برای مرگ خود یک بهانه میخواهم …
یک بهانه پوچ عاشقانه میخواهم
از غمی که میدانی با تو بودنم مرگ است
و بی تو بودنم هرگز
گر بهانه این باشد، من بهانه میگیرم
عاشقانه میمیرم
دست نوشته هایم را به باد می سپارم
دست نوشته هایی از جنس عشق
دست نوشته هایی که اول آنها با نام خدا شروع می شود
و با نام دلدار م به پایان می رسد
دلم می خواهد این دست نوشته ها را باد به دست یارم برساند
تا او بداند چه قدر او را دوست دارم
توی یک دیوار سنگی.. دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها.. یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه.. سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدایی.. به لبای خسته ی ما
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای ترا به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما…………
چقدر با همهء عاشقیم محزونم
و به یاد همهء خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ؛ زغم مغمومم
من صبورم اما…………..
بی دلبل از قفس کهنهء شب میترسم
بی دلیل از همهء تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ؛ از شب متروک دلم دور کند می ترسم
من صبورم اما…………….
آه………….این بغض گران صبر نمی داند چیست؟
کاش میتوانستم دربغض ابرهاشریک باشم وتا خدابگریم،وقتی احساس غریبی مراتاآخر کوچه های بن بست بغض گرفته ی عشق میبرد.ای اقاقیهای وحشی که بی هیچ لبخندی درکنار کلبه ی غم پاگرفته اید.ای واژه های تلخ تنهایی،ای عابران خسته ی سرنوشت،ای ورقهای پاره شده درغبارسهمگین آیا کسی مرا درخاطرات اشکهایش می شناسد،آیاعابران کوی غم فقط برای لحظه ای درکنار پنجره ی رازهایم مینشیندتا قصه ی تنهایی رابازکویم؟!
باشمایم ای آدمهای شیشه ای،من درحسرت یک تبسم صمیمی مانده ام.ای کوچه های گلی رویا،آیا گامهای دیروز کودکی ام را با شادی به من باز میگردانید؟؟
دوستت دارم نه تنها بر آنچه هستی بلکه بر آنچه هستم هنگامی که با توام
دوستت دارم نه تنها برای آنچه که از خود خواسته ای بلکه از آنچه از من میسازی
دوستت دارم برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش کردی
دوستت دارم...
هیچ بارانی نمی بارد مگر صفا دهد.
هیچ گلی جوانه نمی زند مگر هدیه شود.
هیچ خاطره ای زنده نمی ماند مگر شیرین باشد.
هیچ لبخندی نیست مگر شادی بیاورد.
وهیچ بهاری نمی اید مگر سال دیگری در پیش باشد.
پس بگذار باران شوق بر زندگی ات ببارد تا روحت را صفا دهد.
گل های عشق در دلت جوانه زنند تا انهارا به دیگران هدیه کنی .
خاطراتت قشنگ باشند تا همواره بیادشان بیاوری.
لبخند بر لبانت نقش بندد تا شادی را بیفشانی.
و بهار بیاید تا بدانی باز هم فر صت بودن هست…
کوره راهی باریک
که پر از پیچ و خم است
و پر از خاطره است
که هنوز پاهایم بعد از این سالهای طولانی
جای زخمی دارد
حس دردی دارد
مرهمی میخواهد که مداوا کند این…
تو به من خندیدی
و ندانستی من
به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من!
غرق این پندارم که چرا باغچه ی خانه ی ما
سیب نداشت
چه شب ها دست به دعا برمی داشتیم
بی آنکه امیدی داشته باشیم کسی صدایمان را بشنود
در قلبمان آوای امید بخشی سو سو می زد اما خارج از درک ما بود
حال از ترس رها شده ایم
اگر چه می دانیم برای ترساندن ما چیزهای بسیاری هست
کوه ها را در می نوردیم بی آنکه بدانیم در توانمان هست یا نیست
ایمان معجزه می کند
امیدی است پاینده
چه کسی می داند معجزه ایمان چه می کند
تو می روی حتی بی آنکه بدانی چگونه
هر گاه ترس بر تو چیره شد
دعا را فراموش نکن
امید مثل پرندگان تابستانی بر سرت به پرواز در می آید
حال اینجایم
با قلبی سرشار که نمی توانم شرح دهم
قلبی سرشار از ایمان و واژه هایی که هرگز تصور نمی کردم
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و رد پای آن را. و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند؛ و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگرههای خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمهاعاشق دل بستناند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن که میبیند و میاندیشد، به هیچ چیز دل نمیبندد؛ دل نبستن سختترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند. و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست که میگوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید.
خدا رو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام
خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام
خدا رو دوست دارم نه واسه ی جهنم و بهشت
خدا رو دوست دارم ولی نه واسه ی زیبا و زشت
خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم
خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم
خدا رو می خوام نه واسه سکه و سکوی و مقام
خدا رو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام
خدا رو دوست دارم واسه اینکه تو رو بهم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشق بودن و یادم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشقارو خیلی دوست داره
خدا رو دوست دارم چون عاشق و تنها نمی زاره
خدا رو دوست دارم واسه اینکه حواسش با منه
خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند می زنه
خدا رو دوست دارم واسه اینکه من و تو با همیم
خدا رو دوست دارم که می دونه ما عاشق همیم
زندگی زیباست اگر زیبا ببینیم
دست به دست هم دهیم تنها نشینیم
زندگی زیباست اگر مهربان باشیم
درون قلب هم جاودان باشیم
تو چه دانی
چه بگویم؟
غم دل با که توانم گفتن
ز چه نالم؟
که درونم غوغاست
نشسته بود رو زمین و داشت یه تیکه هایی رو از رو زمین جمع می کرد
بهش گفتم : کمک می خوای ؟
گفت : نه
گفتم خسته میشی بزار خوب کمکت کنم
گفت : نه ، خودم جمع می کنم
گفتم : حالا تیکه های چی هست ؟ بدجوری شکسته مشخص نیست چیه ؟
نگاه معنی داری کرد و گفت : قلبم . این تیکه های قلب منه که شکسته . خودم باید جمعش کنم
بعدش گفت : می دونی چیه رفیق، آدما این دوره زمونه دل داری بلد نیستن، وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته می ندازنش زمین و می شکوننش ،میخوام تیکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده
میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه آخه می دونی خودش گفته قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره
گفت تیکه های شکسته رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد . و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم
دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی ، انگاری فهمید تو دلم چی گفتم .
برگشت و گفت : رفیق ، دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود, من برای اون هر کسی بودم . گفتٌ اینبار رفت سمت دریا . سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که راز دارش بود.
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت آتش زدم، کشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یادم رفت.